نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
  تا آلان تو خونه چه کار می کردی ،عینهو مرغ کرچ می ترسی از جات پاشی بیای بیرون از خونه زود باش بریم کنار دریا.علی بود هراسان و هیجان زده منو می کشید که از عرض جاده برویم سمت ساحل.گفتم تو حالت خوبه یک ساعت نیست که از هم جدا شده ایم ،حلا چی […]
  مادر بزرگم را خدا بیامرزدش،مادر پدری ام که با ما زندگی می کرد وجوانی هایش بیشتر ودر سن و سال سالمندی هم از درخت ها آنچنان بالا می رفت که ما از این پائین ترس برما می داشت که نکنه اتفاقی براش بیفته اما ترس بیهوده ای بود.هر وقت دل درد داشتیم کمی از […]
  همیشه در یک زمانهائی آنهایی که باید باشند نیستند و این درد آنچنان آزاردهنده است که یک وقتهائی هاج و واج به دنبال پیدا کردن دلیلش هستم ،هرچند مطمئنم دلایلش کاملاً مستدل و با صلاحدید خداوند بزرگ بوده است. سالهای زیادی است که در طول زندگی مشترک ظهرهای جمعه نهارمان کباب تاوه با ماهی […]
  حدفاصل این ۳۲ سال فاصله سربازی رفتن من و حالا پسرم را که نگاه می کنم چیزی است شبیه سوار شدن به ترن هوائی شهربازی ،با همان بالا و پایین رفتنها و پیچها را با شتاب رفتن و دچار حالتهای دلهره و شادی و استرس شدن بود.سوارش که میشی بعد از زمان معینی بایستی […]
  همه روزهای عاشورا درحالیکه تعزیه در حیاط مسجد درحال پایان گرفتن بود کسانی که هر سال قمه میزدند در حیاط یکی از خانه ها که نذر داشت تیغ و قمه زدنهای ابتدائی در خانه او انجام شود در حال تیغ کشیدن بر روی وسط سرشان که به شکل مربع موهایشان تراشیده شده بود بودند […]
باران به شدت می بارید،تقریباً چهارروزی بود که هوا یک سره ابری بود و باران هم به تناوب می بارید گاهی آرام و گاهی تند و شدید.با اینکه هوا سرد بود اما کمی روی ایوان دراز کشیدم و به زمزمه باران گوش میدادم که خوابم برد صدای ساجدین را شنیدم که می خواند سپیده دم […]
 از ترس کلافه شده بودم ،مطمئن بودم سراغم خواهند آمد و این طول کشیدن آمدنشان بیشتر عصبی ام کرده بود. به رضا گفتم به حاج کریم بگو بره با حاجی صحبت کنه شاید بتونن راه حلی پیدا کنند ،رضا گفت حاجی اصلاً با من مخالفه.بالاخره آمدند داماد دومی حاجی با برادر کوچکه افسانه ،حسن می […]
  امروز را دریاب به فردا اعتباری نیست دست دراز می کردی می توانستی ستاره ها را بگیری ،آنقدر نزدیک بودند که از پشت شان خدا را هم می توانستی ببینی.کنار ساحل دراز کشیده بودیم و نیمه تابستان بود من و علی و فرشید روز خوشی را گذرانده بودیم. تمام روز را کنار ساحل بودیم […]
اصلا حوصله نداشت اعصابش درب و داغان بود ،یک سالی می شد که زنش گیر داده بود به مشروب خوردنش و می گفت بزارش کنار ،فیلتر سیگار را با انگشت شصت و اشاره پرت کرد بیرون و از توی پاکت یکی دیگه بیرون کشید و روشن کرد.زنش می گفت بچه هات بزرگ شده اند اگر […]
مدتی را سوسنگرد بودیم که همان زمان در آزادسازی بستان شرکت کردیم و بعد از آن رفتیم بستان و در یکی از روستاهای اطراف بستان در خانه های به جا مانده از مردم مستقر شدیم.تا مدتی از دست چادر خلاص شدیم و وضعیت بهتری پیدا کردیم،حس اینکه در چهار دیواری زندگی می کردیم حس خوشایندی […]
باران به شدت می بارید و صدای کوبش در،در صدای باران گم می شد.لیلا خانم بالاخره صدا را شنید و رفت در را باز کرد.آقاسید بود مست و پاتیل .روی پایش بند نبود با تکیه بر لیلاخانم خودش را به ایوان رساند و ولو شد روی حصیرهای چرک مرده.تا نیم ساعت پیش از پنجره سریال […]
    باید از رقابیه می رفتیم به سمت حمیدیه که مابین اهواز و سوسنگرد بود در یک محوطه جنگلی نزدیک این شهر که به خاطر دسترسی به همه چیز مورد نیازمان محل مناسبی بود.جاهائی در بین درختان انتخاب شد برای گروهای مختلف که با لودر به صورت تپه های صاف و با ارتفاع از […]
  جلوی در حیاط منتظر آمدن ننه(مادر بزرگ پدری ام)هستم وگاها به ته کوچه سمت راستم نگاهی می اندازم که محل برگشت شالیکاران از مزارع است.ننه به صورت کمکی و با دریافت برنج در انتهای کار کشت و درو (البته به صورت جو که همان برنج پوست نکنده است)دستمزد می گیرد ،خیلی سالهای دور خانواده […]
  به سرعت به طرف مدرسه می رفتم ،می شد گفت می دویدم گفته بودند نتیجه ها اعلام شده ،با اینکه می دانستم قبول می شوم اما دل تو دلم نبود.معلم ها قابل پیش بینی نبودند یه وقتی جوابت به یک سوال از نظر خودت عالی بوده اما معلم آن نمره دلخواه را بهت نمی […]
  صبح که از سنگر احد بیرون آمدیم رفتیم سراغ سنگرمان پر از آب بود پتوها را بیرون کشیدیم و پس از چلاندن اویزان کردیم تا خشک شود همان جوری چند تا عکس با دوربین یکی از بچه ها گرفتیم. بعضی از چادرها هم کمی آب نفوذ کرده بود اما نه به اندازه چادر ما. […]
بامصطفی و رجب شروع کردیم به کندن زمین ،آن طرف هم علی و مسعود که هر دو بچه تهران بودند شروع کردند کندن.ما تا نزدیکی زانو کندیم و رویش را چادر زدیم و کف سنگر را با پتو فرش کردیم و کناره هایش به صورت تاقچه شد که وسایلهای خرده ریز را آنجا گذاشتیم،رجب هنوز […]
    بادلهره و دلواپسی رهسپار سرنوشتی نامعلوم بودیم که درصد بیشتر آن پنجه افکندن با دشمن بود.اتوبوس سیاهی شب را می شکافت و به پیش می رفت از گردنه های جاده خرم آباد به اندیمشک ،گردش های پیچ در پیچی که دلهره آدم را بیشتر می کرد ودر آسمان هم ستاره ها چشمک زنان […]
    درخانه را محکم می زد و اسمم را هم فریاد می زد و می گفت بدو بیا ماشین فیلم اومده ،زود باش بریم. جیپ آهو استیشن که روی باربندش وسایل فیلم را می گذاشتند و داخل حیاط مدرسه بزرگ وسط محل پارک می کرد و صفحه بزرگ سفیدی را که بزرگتر از تخته […]
انگشتانم را در هم قفل می کنم و به طرفین می کشم تا خستگی شان در برود ،خسته شدم از بس مشقهای تعطیلات نوروز را نوشتم ،آفتاب نوبهاری در حال غروب کردن است و گرمای نیمه جانش رخوتی خوش و دلهره آور را به جانم می ریزد. برنامه ریزی فکر نمی کنم جدیدا ابداع شده […]
  ساعتها به کندی می گذشتند،ای مدرسه لعنتی امروز که چهارشنبه سوری است باید تعطیل می کردند.برای بعدازظهر با بچه ها برنامه داشتیم. از ساعت ۴ عصر شروع کردیم به پیدا کردن یک چوب کلفت و بلند که سرش را با پارچه های کهنه می بستیم که با شروع مراسم به نفت آغشته می کردیم […]
سال۴۸ بود و من کلاس دوم ابتدائی.منزل عمه بزرگه ام که با جاری اش در یک حیاط ولنگ و باز با دو خانه مجزای کنارهم زندگی می کردند بودم . مادرم در حال بدنیا آوردن بچه چهارم بود. قسمت شرقی حیاط خانه عمه ام یک انباری بود که جوها(برنج با پوست) را در آن نگهداری […]
سال۵۱ بود،برف شدیدی باریده بود ،اصلا یادم نمیاد درآن روزها به خاطر برف مدارس را تعطیل کنند شاید باور کردنش سخت باشد که در شمال هم سالی که فکر میکنم اواخر دهه ۴۰ بود آنچنان برفی آمده باشد که ارتفاع حدودی آن ۱.۵ متر بوده باشد. در سال ۵۱ کلاس پنجم بودم و مدرسه ما […]
  راست شیکممونو گرفته بودیم و با سر رو به پائین و نگاههامون به زمین جلو می رفتیم. گفتم رضا مطمئنی اینجوری ممکنه پولی یا چیز با ارزشی پیدا کنیم ،رضا گفت شاید،چون مردم حواسشان نیست یهو دارندپول میشمرند از دستشان ممکنه افتاده باشه یا دست کنند جیبشان و پولها را یا چیز دیگری را […]
  ماه محرم ماهی بود که باعث جنب و جوش زیادی در روستایم می شدکه اوج آن مثل اغلب نقاط کشور در تاسوعا و عاشورا بود،آن دوران که راهنمائی و دبیرستان می رفتم روزهای تاسوعا تعطیل نبود. وقتی در حیاط مدرسه بودیم دسته سینه زنی و زنجیرزنی که از صبح تا حدودای ظهر به درب […]
  بعضی از روزها می دیدمش،یا توی میدان فردوسی یا خیابان ایرانشهر،هما ن محدوده پاتوقش بود و دلار خرید و فروش می کرد. شرکتی که کار می کردم در خیابان ایرانشهر بود و برای رفتن به خانه یا رفتن به شرکتهای مختلف جهت بازاریابی می آمدم میدان.یکی از روزها بالاخره چشم تو چشم شدیم ،در […]
زوزه و فریاد شغالها بلند بود،آخ جون فردا آفتابیه و پدر قول داده که اگر باران نبود برویم انزلی و برام کفش بخره. هر روز وقتی در مدرسه جلوی صف دانش آموزان میرم بالا تا دعای صبحگاهی را بخوانم نمی دونم چکار دارم می کنم کلمات حفظ شده را تند تند می خوانم تا زودتر […]
این لامصب با این موهای ژولی پولی اش چه مزه ای هستش،هر چی بود ته وارد شهرمان شده بودو کنجگاوی باعث میشد بونه زیر اون شکل و شمایلش چه خبره و مزه اش چه جوریه خلاصه توی اون سن و سال نوجوانی این جور چیزا برا آدم تازگی داشت. با خواهرم و مادربزرگم و دختر […]
    به یاد همه شهدا ی جنگ تحمیلی و همه آنهائی که روزی در یک کلاس بودیم وشهید شدند باران نم نم می بارید ،عاشق این جور باریدنش در روز و شدیدش در شب وقتی که روی شیروانی آهنگی گوش نواز را می سازد هستم. چند روزی بود عمه ام فوت کرده بود و من […]
ساکت .بابا لعنتی ها ساکت.صدای یکی از بچه ها برو باباتوکه نمی تونی مبصر باشی. ساکت باشین،اسمتونو روی تابلو می نویسم ها. از بیرون هم در کلاسو باز می کردند ویه چیزائی می گفتند.آقای سعیدی گفته هر هفته بایستی یک نفر از بچه ها مبصر باشد تا ببینم از بین شما ها در زمان مبصر […]
دلنوشته هائی برای آرامش مغازه دائی ام بزگ بود و یک سرش به بازار و سردیگرش به جاده می خورد .دو قسمت بود با یک انباری در میان این دو قسمت ،سمت بازار خواربارفروشی و سمت جاده داروخانه بود که اغلب با پسرهای دائی ام آنجا می نشستیم وبازی می کردیم.یکی از بازیها این بود […]
آرشیو مطالب
گالری تصاویر
جستجو
مدیریت
سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

تبلیغات
HTML
محبوب ترین مطالب
بازدید از سایت