نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

آقای ولی الله پورقلی کپورچالیبطوریکه قبلاً در جت پردار گفته شد در روستایی که من سپاه دانش آنجا بودم از بخش فریمان مشهد بود اکثریت مردم آنجا از نژاد بربر، تعدادی عجم و تعداد کمی نیز بلوچ بودند، اغلب این سه گروه با هم درگیری لفظی داشتند. عجم ها درقلعه بالا و بربرها در قلعه پایین زندگی میکردند و مدرسه در قلعه سوخته و در وسط روستا قرار داشت و بلوچ ها هم در اطراف آن زندگی میکردند برای حفاطت در مقابل دزدان واشرار خانه ها را بصورت قلعه ای میساختند تا بتوانند در مواقع خطر دروازه قلعه را بسته و از آن حفاظت کنند. بلوچ ها که زمینی از خود نداشتند و مهاجر بودند از سال ها پیش که برای کسب کار به آنجا آمده بودند و همین جا ساکن شده بودند نترس و بی باک و شرور بودند روزی یک بلوچ آمد و گزارش داد عجم ها گوساله ای که مریض بوده سر بریده اند و گوشتش را بین خود تقسیم کرده اند اگر فردا تمام روستا مریض شدند شما مسئول هستید گفتم مگر من پزشک یا مامور بهداشت اینجا هستم بمن چه مربوط می شود؟ غروب که شد دل و جگرش را برای من آوردند من گفتم اگر مریض باشد دل و جگرش که بدتر است من نمی خواهم برگردانید یا به کسی بدهید که نیازمند باشد دشتبان ده آنجا بود و از نژاد بربر بود ( دشتبان ها از محصول گندم حفاظت میکردند و سهمی در موقع خرمن میبردند ) گفت آنرا به من بدهید من یک چیز خوب درست میکنم برای شما هم می آورم و دل و جگر را از دست آورنده گرفت من هم دیدم کار از کار گذشته حرفی نزدم، فقط گفتم مگر گوساله مریض نبوده؟ گفت نه چه مریضی؟ اینها گاهی این کار را می کنند. گوساله یا گوسفندی را می کشند و بین خود تقسم می کنند، گفتم در هر حال من نمی خواهم خودتان مصرف کنید، فردا صبح توی کلاس یک بچّه کلاس چهارم بلوچ بی تابی میکرد ( نوه مردی بود که مریضی گوساله را گزارش کرده بود ) گفتم چرا ناراحتی؟ بچه ها گفتند دیشب گوشت گاو خورده دلش درد می کند از یک بچّه کلاس پنجم که عجم بود پرسیدم تو دیشب چه خوردی گفت چنگالی (خمیر نان بلوکی را در آورده با روغن حیوانی وشکر تفت می دهند برای صبحانه یا عصرانه می خوردند) قدری جا خوردم پرسیدم چند نفر دیشب گوشت گوساله خورده اند تقریباً نصف کلاس خورده بودند. بعد از ظهر همان روز دشتبان آمد و یک رول کالباس دستش بود گفت دوتا شد یکی را ما برداشتیم یکی برای شما آوردم و اضافه کرد که دل و جگر و قلوه را ریز میکنیم با کمی چربی وسیر وادویه داخل روده تمیز کرده می ریزیم وقتی نان ها را در تنور پختیم آنرا زیر خاکستر گرم یک شب می گذاریم تا خوب پخته شود ( اینها اغلب سیب زمینی و چغندر را اینطور تنوری میکردند) باز همان جمله را تکرار کردم گفتم نوش جانتان، ببرید ومصرف کنید در حقیقت ترسیدم که بخورم ولی قضیّه به خیر گذشت وهیچ اتفاقی نیافتاد.
یا اینکه یک روز صبح مردی از نژاد بربر آمد و گفت پدرم گم شده با برادرم زندگی میکرد و خانمش که عجم بود چشم دیدن او را نداشته و او را سر به نیست کرده است ( طایفه های مختلف کمتر با هم ازدواج میکردند) گفتم خوب من چکار کنم؟ گفت شما یک شکایت برای ما بنویسید ما ببریم شهر، گفتم چطور یک زن میتواند مردی را از بین ببرد که آثارش نباشد بروید و همه جا را بگردید تا چیزی یا اثری پیدا کنید آنوقت بیآیید ببینیم چه میتوان کرد، سه روز گشتند هیچ اثری از پدر نبود عاقبت یک مجلس ختم مختصری گرفتند چون وقت درو بود زیاد نمی توانستند معطل بشوند صبح روز بعد همه برادران و فامیل که کار را به خاطر فوت پدر تعطیل کرده بودند به سر کار رفتند، دیدند پدر درحالیکه خوشه گندم به دستش بوده همانجا فوت کرده است. دیدم جلوی مدرسه شلوغ است علّت را پرسیدم گفتند جنازه پدر پیدا شده بیآیید چیزی بنویسد تا پدر را دفن کنیم، گفتم مگر کسی تا حالا برای دفن کردن مرده ای چیزی می نوشت؟ گفتند نه ولی این فرق دارد عروسش چیز خورش کرده که پیر مرد بعد از نماز صبح رفته درو کنه، همانجا فوت کرده است گفتم اگر مطمین هستید بروید شهر شکایت کنید آمبولانس میفرستند جنازه را به پزشک قانونی می برند کالبد شکافی می کنند معلوم می شود اگر نه من نادیده میگیرم بروید و کار خودتان را بکنید در غیر اینصورت من هم مانع دفن پدرتان میشوم و این برای من مسئولیت دارد، رفتند و قضّیه ختم به خیر شد.
در تابستان ها گاهی برای بربرها از افغانستان میهمان می آمد آنسال یک ملاّ و یک معلّم به میهمانی آمده بودند و شبها برای شب نشینی با جوان ها به کنار استخر که در بالای روستا قرار داشت و برای آبیاری زمین های کشاورزی تعبیه شده بود و در اطراف آن درخت کاری شده بود می رفتند گویا شبی یکی از جوان های بربر که با بقیّه تبانی کرده بود به ملّای افغان میگوید اگر یکی از دختران عجم را که پدرش راضی نیست به اینجا بیآورم برای من عقد می کنید؟ پرسید دختر چند سال دارد؟ گفتند بالای سی سال است گفت بله شاهد هم که داریم و مانعی نیست شب بعد یکی از همان پسرها را بر سرش چادر کرده وبه کنار استخر بردند و به محض اینکه ملّا مقدمات خطبه عقد را برزبان میآورد دونفر فانوس بدست که قبلاً همآهنگ کرده بودند از دور پیدا شدند و اینها بلند شدند و گفتند پدر دختر دارد می آید و پا به فرار گذاشتند ملّا از ترس در آب استخر افتاد و کم مانده بود که غرق شود و بزور نجاتش دادند معلّم نیز درحال فرار پایش به ریشه درخت گیر کرده و افتاده و بسختی آسیب دید که چادر از سر جوان بر داشته و گفتند می خواستیم شوخی کنیم تا یک هفته از زور درد و ناراحتی وسرما خوردگی هردو قادر به بیرون آمدن نبودند.
یک روز غروب دیدم جلوی قلعه سوخته دعوا است و با بیل به جان هم افتاده اند رفتم به زحمت با کمک دیگران مانع دعوا شدم علت را پرسیدم قضیّه از این قرار بود یک بلوچ پشت خانه خود یک زمین دور از گندمزارها حدود پنجاه متر مربع که بصورت یک کرت بود و در مسیر رفت وآمد قرار داشت وهیچ حفاظی هم نداشت گندم کاشته بود گندم ها اکنون سبز شده ولی هنوز خوشه نبسته بود حیوان یک عجم روی تمام گندم ها را خورده بود او هم حیوان را بسته تا صاحبش معلوم شود و حالا با هم دعوا گرفته و حیوان را پس نمی دهد اکنون که قدری خشونتش فروکش کرده مرتّب میگوید من کاری ندارم سوز کند برود فهمیدم که میگوید گندم را دوباره سبز کند میتواند برود در غیراینصورت خود و الاغش خلاصی ندارند گفتم یعنی گندم های چریده را خراب کند دوباره گندم بکارد تا سبز شود؟ گفت نه همین آلان سوز کند برود، خلاصه پس از گفتگوهای فراوان قرار شد مرد بلوچ دور گندم های خود را حصار کند و مواظبت نماید مرد عجم نیز وقت خرمن چند من گندم بایشان بابت خسارت بدهد.
خلاصه پرونده های زیادی از نزاع های اینها در مدرسه بود و برای تمام شدن دعوا همیشه چیزی می نوشتیم و پای ورقه انگشت می زدند تا دعوا خاتمه پیدا می کرد داستان سر شکستن چوپان ها بابت آب خوردن گوسفندان در( جت پردار) که یادتان هست، می توانید دوباره مطالعه کنید.
یکی از چیزهایی که در روزهای آخر خدمتم باعث دعوای هر روزه دو خانواده بلوچ شده بود قضیّه ناف بریدن دختر یک خانواده برای پسر خانواده دیگر بود یعنی زمان تولّد دختر جلوی فامیل اعلام می کنند این دختر برای پسر فلانی است، اکنون این دختر سیزده ساله، قد بلند، چشم ابرو مشکی، گندمگون و خوب رو، پسر پانزده ساله، قد کوتاه، شکم گنده، زردنبو وهیچ سنخیّتی باهم نداشتند و هرروز سر این قضیه در روستا بین این دو خانواده دعوا بود، پدر پسر هر روز می آمد و می گفت عروسم را بدهید ببرم، مادر دختر می گفت من این دختر را بدون پدر و بسختی بزرگ کرده ام مگر از روی جنازه ام رد شوی و دخترم را ببری، بعد از دخالت همسایه ها جنجال به پایان می رسید و فردا دوباره همین برنامه ازنو تکرار می شد. چون هردو به مدرسه می آمدند این قضیّه طوری به من هم مربوط می شد.
.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی

بازدید:2,499بار , ارسال شده در : 24ام مرداد, 1394; ساعت : 5:47 ب.ظ
تعداد نظرات : ۸
آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد

  • الهام گفته: ۰۷:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۶

    باسلام و تشکر از نوشته های شما
    قضاوت در دعواهای قومی قبیله ای بسیار سخت است چون تعصبات علت اصلی دعواست و هیچیک از طرفین منطقی فکر نمیکنند. جای شکرش باقیست که آنزمان که این گونه دعواها زیاد بوده حرف مردم حرف بوده و دست نوشته های انگشت خورده اعتبار خودش را داشته است!

    • ولی الله پورقلی گفته: ۰۷:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۷

      الهام عزیز سلام
      با تشکرّ از حضور شما
      بله همانطور که گفته اید هر چه زمان پیشرفت میکند ما هم پیچیده تر میشویم برخورد های ما مثل سابق ساده نیست، کنترل خشم میخوانیم ولی خشم ما را طور دیگر بروز میدهیم،مدیریت بحران میدانیم ولی بیشتر کلافه هستیم.موفق باشید.

    • ولی الله پورقلی گفته: ۰۹:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۵/۲۸

      الهام عزیز سلام
      از حضور شما متشکّرم
      بله هرپه زمان پیشرفته تر میشود ما پیچیده تر میشویم
      دعواهای ما دیگر مثل سابق ساده نیست، دل و زبان ما دیگر یکی نیست.
      کنترل خشم میدانیم ولی خشم ما را طور دیگر بروز میدهیم
      مدیریت بحران میخوانیم ولی از بیشتر کلافه ایم. موفق باشید.

  • ناهید گفته: ۱۰:۰۸ - ۱۳۹۴/۰۶/۲

    با سلام ، خیلی جالب وشیرین بود کلی لذت بردم ،مخصوصا باقلم شیرین شما استاد بزرگوار و برادر عزیز،اینکه از پیچیدگی انسانها صحبت شد باید بگویم که پیچیده بودن انسانها برای من هم همیشه مسئله بوده وهست !شاید یکی از دلایلی که باعث شد روانشناسی بخوانم همین بود من همیشه از برخود انسانها نسبت به هم دیگه ویا حتی نسبت به من ،ناراحت میشدم ،زیرا همه را دوست داشتم و سعی میکردم همه را از خودم راضی نگه دارم ،حتی محبت خالصانه نسبت به همه داشتم . اما زیاد نتیجه نمیگرفتم واز انجایی که بسیار حساس بودم اکثر اوقات دلخور بودم .اگر قهر میکردم تنها میماندم اگر وارد ارتباطات میشدم زمانی که اصلا مقصر نبودم گزیده میشدم .این مسئله نه تنها در نزدیکان بلکه با دوستان وآشنایان ودر اداره هم دیده میشد .الان با اینکه هنوز هم هست ولی بهتر میتوانم با این مسئله بکنار بیایم .زیرایاد گرفتم که انسانها متفاوتند وشخصیتهای متفاوت دارند.بنابر این برخوردهای متفاوت دارند. انسانها از صفات شخصیتی ارثی وذاتی گرفته تاتربیتهایی که درخانواده های مختلف میگیرند،ضربه هایی که در طول سالهای زندگیشان میخورند ،سفرهایی که میروند با چالشهایی که مواجه میشوند واینکه چقدر محبت میبینند ،چقدر آموزش میبینند و…………..مجموعه عوامل بسیاری است که روی انسانها اثر میگذاردو سبب این تفاوتها وپیچیدگیها میشود.بخاطر همینه که خداوند میفرماید فقط من میدانم که کدامیک از شما ،ره یافته ترید!
    کسی را که ما بدمیدانیم ممکنه بد نباشه ! بلکه مجموعه عوامل وشرایطی باعث شده آن فردآنگونه باشه!که اگر خودمان هم در آن شرایط بودیم شاید بد تر از او میشدیم .بسیار کسانی که بزهکارند ،معتادند،قاچاقچی و ضد اجتماع هستند، خشونت میکنند و…….محبت ندیده اند.گرمی خانواده و راهنمای درستی نداشته اندو……..!شایددر زمانهای نه چندان دور، زمانی برسد که دیگر اینگونه افراد را مجازات نکنندبلکه فقط به آنها محبت کنند و به باز توانی وباز سازی آنها بپردازند ،پس باید همه را بدون شرط دوست داشت وبه همه محبت کرد هرچندبسیار مشکل است و کارهای بعضی ها واقعا آدم را میرنجاند ولی باید بتوان گذشت کرد.در مورد افراد زیاد واقعا کار بسیار مشکلیست ،حداقل برای افراد نزدیک در خانواده واجتماع این کار راحتمابایدکرد!زیرا هر برخوردی را ببخشیم ودوباره محبت کنیم هم سبب آرامش دیگران وهم سبب سلامت خودمان میشویم ولی باز میگویم که مشکل است .اگر نمی توانیم ،حداقل باید بعد از یک فاصله زمانی کوتاه دوباره برگشت !ببخشیدطولانی شد.اگر در مورد این مسائل بخواهم صحبت کنم.ساعتها طول میکشد……دوست داشتم در باره حسادت و طرز برخورد با آن هم که بیشترین ضربه را به ارتباطات میزند بنویسم انشاءالله در آینده……!

    • ولی الله پورقلی گفته: ۱۴:۴۳ - ۱۳۹۴/۰۶/۶

      خواهر عزیزم سلام
      از مطالبی که نوشته اید سپاسگزارم
      من از اتّفاقات گذشته گزارش میکنم و شما آنرا از نظر روانشناسی تحلیل میکنید که مکمّل آنست. موفّق باشید.

  • Alireza Heidari گفته: ۱۴:۵۰ - ۱۳۹۴/۱۰/۵

    باسلام و عرض ادب، تشکر از نوشته ی شما و ممنون که خاطرات خود را با ما به اشتراک گذاشتید
    داشتم فکر میکردم چقدر فرهنگ و نوع زندگی آنها با ما متفاوته و چقدر سخته برای کسی که از جایی دیگر زندگی و درک روابطشان.

  • ولی الله پورقلی گفته: ۰۹:۲۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۷

    آقا علیرضا سلام
    شما لطف کرده مطلبی نوشته اید و بدین وسیله مرا مورد تفقّد قرار داده اید
    اگر از حیدری های کپورچال هستید که می شناسمتان من با حیدری های آنجا که خانواده بزرگی هستند مراوداتی داشته ام و اگر از شیلسر باشید کمتر و از جای دیگر نمیدانم کاش مینوشتید از کجا هستید با تشکر

    • Alireza Heidari گفته: ۰۰:۳۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۸

      با سلام
      خواهش میکنم
      جناب پور قلی از اهالی کرکان و انزلی نیستم، اصالت لشت نشایی داشته و ساکن رشت هستم، بوسیله ی لینکی که به ایمیلم آمده بود چند سال قبل با این این سایت آشنا شدم و چون مطالبش جالب بود برام عضو شدم و گهگاهی که ایمیلی دریافت میکنم مشتاق هستم

  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
    • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
    • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
    • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
    • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
    • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



    جستجو
    مدیریت
    سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
    www.kargan.ir
    نیز در دسترس می باشد.
    مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

    روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

    تبلیغات
    HTML
    محبوب ترین مطالب
    بازدید از سایت