وقتی به آسمان آبی شهرم نگاه میکنم به تکه ابرای کوچکی که در آسمان جاخوش کرده اند.به پرنده ها که در پروازند.با خودم میگویم ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.دشت های سرسبز را ببینم.گندمهایی که روی تپه ها سراز خاک در آورده اند با باد در رقصند مثل موج دریا همانند دامن پرچین دختران روستایی به هنگام رقص.کوهها را نظاره میکردم که چطور استوار و پابرجایند.دره هایی که آبشارهای زیبا را در دل خود جای دارند به قصد رسیدن به رود و دریا خود را به دلت سرنوشت میسپارند.ماهیان پرنده ای که با آب بالا و پایین می پرند و خوشحالند.سبزه زارهای کنار جویباران را.آنقدر پرواز میکردم تا به دریا برسم به دریای بیکران آبی که با موجهای بزرگ به سوی ساحل درحرکتند و آرام وقرار ندارند گویا قربانی می خواهند.کشتیهای ماهیگیری که در تلاطم آبها تورها را رها کرده تا ماهیان بدام افتاده را بگیرند.چقدر دیدن این مناظر باشکوه است .به جنگل های انبوهی که درختانش سربه فلک کشیده اند و قدعلم کرده به خود می بالند.از روی شاخه های این درختان انبوه پرواز کنم از لابه لای آنها حیوانات جنگل را که در تکاپو یند ببینیم.شاید شکارچی در این حوالی باشد آنقدرهم نزدیک شدن خوشحالم نمی کند.سعی می کنم اوج بگیرم و از دید شکارچی به دور باشم،به کویر پرواز کنم به بیابانهای شن زاری که تپه های شنی مثل موج دریای آرام است و در دل خود خزنده هایی دارد که برای فرار از گرما در عمق شن ها پنهانند،مارهایی که روی شنها در حرکتند و ردشان را میشود روی شنها دید به آفتاب سوزانی که از بالا ی سرم به بیابان بی آب و علف میتابد و لحظه ای ماندن نمی سوختن،جز اشتران بیابانگردهیچ چیز طاقت ماندن در این گرما را ندارند.
پس از گذشتن از صحرا به دشت پرگل لاله برسیم به دشتهایی که گل های خود رو از لابه لای علفها سردرآورده اند و حشرات را به مهمانی گرده هایشان دعوت میکنند به جویبارهای باریکی که از میان آن درختان کهنسال میگذرند و به روستا میرسند دختران و زنان در حال شستن لباسها و بردن آب با مشک به چادرهایی که در دل دشت به پاکرده اند هستند،گوسفندان درحال چرا،بچه ها در حال بازی به دنبال هم میدوند شاد و خوشحالند.مادرها شیر گوسفندان را میدوشند،مادربزرگ ها نخ را می رسند ازهمه آنها بگذریم به تالاب برسیم به نیزارهایی که با امواج در رقصند به سرنخ های دریایی وسنجاقکها،قورباغه هایی که روی برگ پهن نیلوفرهای آبی تالاب درپی شکار حشره اند به لوتکاهایی که از میان نیزارها به قصد شکار پرنده پی روزی شان هستند همچنان پارو میزنند.
به کشتیهای پهلو گرفته کوچک و بزرگ کنار اسکله به رقص بادبادکهای بچه های کنار تالاب همه این مناظر دیدنی و زیبا مرا یاد خدای بزرگ می اندازد و به عظمت خدا،که صدای بانگ خروسی مرا از خدایی که میدیدم بیدار میکند اما این خواب چقدر برایم شیرین بود.
صدیقه اکبرپور
ناهید
۷/۷/۹۲
وقتی چشمانم بارانی ست
ابرها غصه دار میشوند
****
پاییز دلم برگ ریزان است
طنین صدای خش خش
برگهای پاییز…..
درکوچه های پاییزی بگوش می رسد….
منو تو قدم زنان در کوچه های پاییز…
در انتظار یک برگ دیگری از زندگی هستیم….
صدیقه اکبرپور
۷/۷/۹۲
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
با سلام .نوشته ی بسیار زیبا .با خواندنش قشنگتر به طبیعت می نگریم و یادمان می اندازد که خداوند چه نعمت های بیکرانی برایمان افریده که باید قدر بدانیم و غرق در روزمره گی ها ی زندگی نشومیم.وصفتان بسیار قشنگ و تامل امیز.با تشکر
عالی ممنون از نویسنده