صبح ها که به هوای شروع زندگی از خانه بیرون می روم ، دانش آموزان را می بینم که در اقتضای سن خویش گم شده اند و حسرت های زندگی را به رخ هم می کشند .. نمی توانم تمام آن سالهای ابری و بارانی زندگی را فراموش کنم ، نمی توانم در حسرت روزهای تلخ و شیرین گذشته ها نباشم ..
مطمئنا تجربه غروب های دلگیر پاییز را دارید ، شاید در شمال این تجربه زیباتر است و یا من اینطور فکر می کنم ، نمی دانم .. حسی زیبا که وقتی به قبل تر هاش بر می گردم منو بیاد دست های کثیف از خوردن انار و نارنگی های نارسی میندازه که سرمای هوا مجبورم می کرد همون دست کثیف رو بزور بکنم تو جیب کاپشنم .. خوردن تمشک های ترش و قرمز رنگی که یه جور حس سبک بودن رو بهت می داد و غروب های دلگیرتری که دعوتت می کرد زودتر بری خونه که نگاه غضبناک مادر اسیرت نکنه ..
یه چیزی ، همچین درست و حسابی ، قلمبه شده روی این دل بی صاحاب مونده اونم توی این زمونه ای که اصل معلوم نیست کجاست و فرع شده اصل .. این روزها عجیب یاد روزای اول مدرسه افتادم ، نمی خوام بگم اون روزا بهشت بود و امروز هامون شده جهنم ؛ شاید زیبایی اون روزا بخاطر ندانستن ما مردمان ساده اندیش بود ..
اینکه توی یه کلاس چهل و چند نفری بشنینی و بوی نمناک بخاری های نفتی رو تنت بشینه .. بخاری هایی که مجبور بودی طبق نوبتت نفت بیاری و بریزی توش تا کلاست رو گرم کنه و یا اینکه روز قبل عید قلک هایی شبیه تانک و نارنجک بگیری و تمام عیدی هات رو بدی به مدرسه .. روز معلم نهایت هدیه ات گل هایی باشه که رفتی دو ساعت از یکی خواهش کردی برات بچینه و ببنده و با یه عشق وصف ناشدنی بدی به معلمت و زنگ آخر که داری می ری خونه اون دست گل رو تو سطل آشغال دفتر ببینی ..
اون روزا مجبور بودی تو شیفت بعدازظهر ، بدو بدو تا خونه بری که کارتون مورد علاقه ات رو تو تلوزیون های سیاه و سفید ببینی حالا هر چی کی بود یا شاید با کار و اندیشه حال می کردی ، فرقی نداشت چون حق انتخابی نداشتی .. اینکه اولین کارت نوشتن مشقات باشه تا خیالت راحت باشه وقت برای بازی کردن کم نمی یاد … با دخترهایی که تو شیفت مخالف همون کلاس بودن قرار بزاری که دهه فجر کلاس رو چجور تزیین کنید و کلاس رو پر کنید از فانوس ها و کاغذ رنگی هایی که تنها تو همون روزا کلاس رنگی غیر از یکرنگی نداشت .. آرزوی جشن انقلاب را داشته باشی تا پرچم چند تا کشور رو آتیش بزنی و با عشق مرگ بر فلان بگی .. ما فرزندان نسلی هستم که جنگ کلاس ما بود و مرگ شعار ما ..
معلم هایی که فقیر بودند ولی شاگردانی داشتند که عاشق اونا بودند .. معلم هایی که نگاه و توجه اونا رو با هیچ چی عوض نمی کردی .. ترکه های انار صبح های زمستون که جمله چوب معلم گله دلداری دردهاش بود .. شاگردهایی که چند سال ازت بزرگ تر بودند و مجبور بودی اونا رو تو کلاس تحمل کنی .. مدرسه هم پر بود از جاسوس و آتیش بیار معرکه که تو ساعات غیر مدرسه تو محل می چرخیدند تا کسی هوس بیرون اومدن از خونه رو نداشته باشه .. روزهایی بود ..
ولی باور کنین حاضرم بار یک بار هم که شده به اون روزا برگردم و باز هم اون روزا رو حس کنم .. بچه های این دوره بی روح تر از این هستن که حوصله ایی برای اینکارا داشته باشن .. دوره سی دی و گیم شده و خیلی که بخوان به معلم حال بدن همون درسشون رو می خونن .. یادش بخیر ، بعضی موقع ها خیلی حسرت اون روزا رو میخورم .. الان اگه با هم کلاسی های اون روزا می شینم ، شیرین ترین حرف ها ، یادآوری خاطرات اون روزهاست ..
گردآورنده: قاسم قاسمی مدیر وبلاگ التپه altapeh.blogfa
عکاس : مسلم ریاحی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی