نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

دلنوشته هائی برای آرامش

مغازه دائی ام بزگ بود و یک سرش به بازار و سردیگرش به جاده می خورد .دو قسمت بود با یک انباری در میان این دو قسمت ،سمت بازار خواربارفروشی و سمت جاده داروخانه بود که اغلب با پسرهای دائی ام آنجا می نشستیم وبازی می کردیم.یکی از بازیها این بود که آنها چشمهایشان را می بستند با عبور ماشین از جاده می گفتند چه ماشینی در حال رد شدن است.کارهای جالبی می کردند،عشق ماشین بودند وقتی راه می رفتند ادای ماشین را در می آوردند وبا دستها فرمان ودنده عوض کردن وبا دهن صدای گاز دادن را به شکل خیلی قشنگی بازی می کردند.

پنجشنبه بود و شبهای جمعه برنامه من و علیرضا که یک سال از من بزرگتربود این بودکه به منزل مادربزرگ مشترک مان برویم.البته همیشه هفتگی نمی شد بعضی وقتها فاصله های کوتاه و بلند در آن می افتاد.شبهایی که می رفتیم وآن موقع خاله ام هنوز ازدواج نکرده بود بی برو برگرد شام باقالی خوروش بود،و چه شب هائی هم که مادر علیرضا به هیچ وجه به اش اجازه نمی داد که  من حتی گریه هم می کردم.

علیرضاگفت امشب چه جوری عبدالرضا را گول بزنیم فکر نکنم دیگه آدامس و شوکولات بتواند کاری بکند تازه جز اون مامان هم هست که باهاس اجازه بده،گفتم یعنی هر دفعه باید این دردسرا رو داشته باشیم حالا اول برو از مادرت اجازه بگیر عبدالرضا رو یه کاریش می کنیم.

مادرش می گفت معنی ندارد که شما دوتا هرچند یه وقت برین اونجا مگه خونه ندارین؟

زن دائی جون خونه غریبه که نمی ریم خونه مادربزرگمونه، خب دوسش داریم.

راستی خودشو دوست داشتیم یا باقالی خورشتویا آن دوستی دوتائیمان را که شب را با هم باشیم با حرف زدن و گوش دادن به رادیوی بزرگی که خاطره های صدایش با آن لامپی که به هیکلش در تاریکی شب ابهتی میدادو برایمان عظمتی داشت یا شاید همه اینها باهم.

نه حتما دوستش هم داشتیم خیلی از خاطر ه هایمان را در خانه اش داشتیم ،جه روزهای عید قربانی که دائی گوسفند می خرید و قربانی می کرد و گوشت هایش را با علیرضا بین همسایه ها پخش می کردیم و بعد اتمام کار دل و جگر سرخ شده را برای صبحانه می خوردیم.

توت فرنگی ،انجیر هم حتی خاطره های آنجاو آن روزها را زنده می کند،اما حالا که بعضی وقتها از آن کوچه گذرم می افتد دیدن آن حیاط و خانه وسیع که به ویرانه تبدیل شده ناراحتم می کند.

عبدالرضا پیله کرده بود و ازمان جدا نمیشد می گوید امشبو دیگه حتمابایدبیام،راستی چه چیزی باعث میشد که نخواهیم او با ما باشد.

نه آقا امشب نمی رویم،علیرضاگفت مامان اجازه نداده وما هم نمی خواهیم برویم.گفت بازم دارین دروغ می گین ،اگه نمی رین بیاین با هم بریم بازی اتوبوس نگه دار.

اینم یه بازی دیگه ما بود ،می رفتیم سر کوچه شان که می خورد به جاده ،اتوبوس هائی که از اردبیل به سمت تهران می رفتند وقتی از فاصله دور پیدا می شدند دست تکان می دادیم که نگهدارندو یک طرف نگاهمان به طرف کوچه و اشاره به خانواد خیالی که زود باشید بیائید وتا اتوبوس ترمز کند و بالاتر از کوچه نگه دارد پا به فرار می گذاشتیم و در می رفتیم.

گفتم آلان که غروبه بهتره بریم خانه هایمان ،گفت یعنی بعد این همه مدت من نمی فهمم که شما امشب می خواین برین خونه مادر بزرگ؟علیرضا گفت مگه نمیگم مامان گفت حق نداری بری ،ما هم برنامه مون بهم خورد.هردفعه ماجرا همین بود و نمی دانم عبدالرضا هیچ هفته ای نتوانست با ما بیاید و همیشه با آدامس و شوکولات و وعده های دیگر با همه نارضایتی ها راضی میشد.

ارسالی :آقای رحیم احمدجوی کپورچالی

ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com

منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)

آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد
در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
  • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
  • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
  • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



جستجو
مدیریت
سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

تبلیغات
HTML
محبوب ترین مطالب
بازدید از سایت