نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

آقای ولی الله پورقلی کپورچالی

تا یک ماه سرشماری بدین منوال گذشت و هر روز تجربه ای تازه می آموختیم، آخر ماه طبق قرار در مکانی جمع شدیم که به وسیله ای ما را به مرکز استان یعنی مشهد ببرند. یک جیپ ارتشی آمد و ۳ نفر از ما را با بار و بندیل و پرونده ها و وسایل خواب در آن جا دادند. دونفر عقب و من با راننده جلو.
نبمه های شب بود بین راه فریمان به مشهد در حرکت بودیم که یک کامیون از جلو چراغ های پرنور خود را به صورت ما انداخت و سپس چند بار چراغ ها را خاموش و روشن کرد. راننده ما هم می خواست اینکار را انجام دهد دید چراغ های بالایش روشن است. وقتی چراغ ها را خاموش کرد دیگر هرچه سعی کرد چراغ ها روشن نشدند. کامیون به گوشه سمت چپ ماشین ما برخورد کرد. و هریک ترمز گرفته در طرفی ایستادند. کامیون بار چغندر داشت مقدار زیادی چغندر در اثر ترمز شدید به کف جاده ریخته شد.
در جاده فریمان به مشهد کامیون های چغندر زیادی در روز و شب بعلت نزدیکی به کارخانه قند در فصول تابستان و پائیز در حرکتند، تا چغندرهایشان را به کارخانه قند تحویل دهند و بارها باعث تصادف های شدید شده اند. حتّی سال قبل زمانی که من در روستا بودم یک اتوبوس که مملو از کارگران شیفت شب بوده و از سرکار برمی گشتد با یکی از همین کامیون های چغندر برخورد کرده و همه کشته شدند و مدتها شهر فریمان غزادار این تصادف مرگبار بود.
راننده ما به ژاندارمری سنگ بست که در آن نزدیکی بود پیغام فرستاد ( سنگ بست سه راه بین تهران- مشهد- فریمان است ) که تصادف را گزارش کنند تا مامور برای رسیدگی بفرستند و همچنین یک آمبولانس بفرستند که یک مجروح داریم. من دیدم بحمدا… همه سالم هستند از راننده پرسیدم مجروح کیست؟ گفت چیزی نیست، خوبست شما در ماشین بنشینید و استراحت کنید. سرت به برق پاک کن خورده و خون آمده است. من جلوی چراغ اتوموبیل های عبوری رفتم و دست را به سر و صورتم کشیدم دیدم خون به سر و صورت و لباسهایم ریخته و لخته شده است. و تمام لباس هایم خونی است . انگشتم را به داخل شکستگی سر فرو بردم و سوراخی را به اندازه سر انگشت در قسمت راست سرم احساس کردم همان وقت سرم گیج رفت و مرا گرفته و به داخل جیپ برده وروی پتوها خواباندند.
وقتی بیدارشدم دیدم درطبقه پایین تخت خواب سه طبقه سربازها در ژاندارمری سنگ بست دراز کشیده ام افسری بالای سرم روی تخت مقابلم نشسته و از من سئوال میکند که میتوانم صحبت کنم یا نه؟ بی حس و خواب آلود بودم و سرم کمی درد میکرد. دوباره از هوش رفتم و یا خوابم برد. یک وقت احساس کردم مرا در آمبولانس بزرگتری گذاشتند و سرکار استوار راننده جیپ پیش من نشسته و به مشهد میرفتیم در بین راه به من گفت بیداری؟ خوب کار کردی که حرف نزدی. با کسی صحبت نکن تا صبح همدیگر را ببینیم . اگر چیزی بگویی ممکن است برایم بد شود من هم زن و بچه دارم.
به بیمارستان رسیدیم در اورژانس سرم را شسته و بخیه زدند و به بخش آوردند.گفتند تخت خالی نداریم در گوشه ای در راهروی بیمارستان تشکی انداخته و مرا روی زمین خواباندند. و سرمی به من وصل کردند. صبح روز بعد عدهّ ای آمدند و گفتند چرا اینجا خوابیده است؟ از اداره فرهنگ ( آموزش و پرورش ) و استانداری میخواهند بیایند ملاقات. با عجله یک تخت خالی کردند. مرا به آنجا منتقل کرده و ملافه ها را عوض کردند. لباس ها و پانسمان سرم را عوض کردند. و صبحانه آوردند. خوردم و جمع کردند. بلافاصله دکتر با چند نفر آمدند. احوال پرسی کردند و از وضع و حالم پرسیدند دکتر گفت سرش پنج بخیه خورده والان حالش خوب است ولی خون زیادی ازش رفته و سه روز باید بستری شود. آنها گفتند بحمدا… بخیر گذشت، واضافه کردند این تنها مورد تصادف در استان بود که در این آمارگیری داشتیم. دوره قبل خیلی تصادف و تلفات داشتیم و خدا حافظی و آرزوی سلامتی کردند و به دکتر شفارشم را کردند و رفتند. روز بعد که در بیمارستان از من بازجویی کردند به من گفتند که مقصر اصلی راننده ما بوده و او اکنون در باز داشتگاه است تا حالت خوب شود با شفارشی که آن بیچاره به من کرده بود گفتم وقت حادثه من در خواب بودم و متوجّه چیزی نشدم. بعد از سه روز مرخصم کردند. و در برگه ای یک ماه مرخصی استعلاجی به من دادند. و من مرخصی را تحویل اداره آموزش وپرورش دادم.
من در مشهد منزلی اجاره کرده بودم و زمان تعطیلات و مرخصی به اینجا میآمدم، چند روزی در مشهد ماندم سپس به روستای محل خدمتم برگشتم. روزی که خدمتم به پایان رسید برگه پایان خدمت را به همه دادند و به من گفتند تو یک ماه مرخصی داشتی باید به ده برگردی و یک ماه دیگر بیآیی. من هم که علاقه زیادی به روستا و مردمانش پیدا کرده بودم و خیلی هم تمایل به رفتن نداشتم علی الرغم اینکه از مرخصی استفاده نکرده بودم موضوع را پی گیری نکردم و گفته بودند اگر تا مهر بمانم میتوانم اول مهر به عنوان سپاهی نمونه به دانشسرای تربیت معلم رفته و لیسانس بگیرم و در آموزش و پرورش ادامه کار بدهم .
اما سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود چون قبلاً آمدنم را به خانواده اطلاع داده بودم وقتی دیرکردم آنها آمدند و مرا با خود بردند و ماندن بیشترم را در این روستا صلاح ندانستند. در این مدت سپاهی دیگری جای من آمده بود و روز رفتن من هم این مردمان قدر شناس همه کارها را تعطیل کرده و برای خدا حافظی جلوی مدرسه صف کشیده بودند و تا جاده فریمان که چند کیلومتر بود ما را همراهی کردند هرچند که شب قبل هم به محض رسیدن فامیل من به آنجا برای دیدن آنها آمده وهرکسی چیزی (از مواد غذایی) با خود آورده بودند و همانجا سورساتی به پا کردند یعنی در حیاط مدرسه فرش پهن کرده و در طرف دیگر میز و نیمکت های را با کمک شاگردان مدرسه چیدند خانم ها روی فرش ها و مردان روی نیمکت ها نشستند و دیگ های برنج و آبگوشت وحلوا در حیاط بپا کرده بودند ابتدا چای و هندوانه آوردند و سپس غذاهای مختلف فراوان کشیدند همه دعوت بودند و از خودشان و ما پذیرایی کردند. خدا خیرشان دهد و روستای شان بعلت داشتن قنات که در آن منطقه رل مهمی را ایفا میکرد آباد بوده آبادتر نماید.

نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی

بازدید:2,553بار , ارسال شده در : 7ام آذر, 1393; ساعت : 6:00 ق.ظ
تعداد نظرات : ۸
آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد

  • فاطمه پورقلی گفته: ۰۹:۵۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۸

    باسلام حضور محترم استاد پورقلی،بسیار جالب بود .خداوند رحمان همیشه و در همه حال پشت وپناه شما باشد،همواره سالم وسرسبزو پاینده باشید.انشاءالله

    • ولی الله پورقلی گفته: ۱۰:۲۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۹

      فاطمه عزیز سلام
      با تشکر از نوشته هایت
      شاد و سربلند باشید

  • الهام گفته: ۱۱:۵۵ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۰

    گرچه پایان سرشماری خاطره خوشی نداشت ولی با پایان خوش خدمتتان تلخی آن در این نوشته از بین رفت!
    چه ساده خاطره ای خوش برای شما و خانواده تان ترتیب دادند. واقعا کار کردن برای افراد قدردان لذت بخش است. نام آن روستا را بخاطر دارید؟ هنوز هم آن روستا وجود دارد؟!

    • ولی الله پورقلی گفته: ۱۴:۲۱ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۱

      الهام عزیز سلام
      با تشکر از نوشتن مطالبتان باید عرض کنم من بعد از ده سال سری به آنجا زدم ولی مثل من گویا گرد پیری روی سر و روی همه پاشیده بودند کمتر چیزی را بیاد می آوردند و بعلت کم شدن آب قنات زندگی
      شان نیز رونق خوبی نداشت.

  • مانی گفته: ۱۹:۵۷ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۲

    سلام همواره برای شما سلامتی و موفقیت ارزومندم …ممنون که خا طرات خود را به اشتراک میگذارید با خوندن هر کدام از مطالب و شناختی که از شما دارم درسی جدید می اموزم

    • ولی الله پورقلی گفته: ۰۹:۴۳ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۳

      مانی جان علیکم السلام و رحمت الله
      متشکرم از نوشته هایتان

  • مازیار گفته: ۲۳:۴۱ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۹

    با سلام
    خیلی جالب بود. از اینکه خاطرات خود را در سایت کرکان زیر شاخه کپورچال با ما به اشتراک میگذارید بسیار ممنونم واحساس خوبی دارم. پاینده وبرقرار باشید.

    • ولی الله پورقلی گفته: ۱۴:۵۸ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۵

      مازیار جان سلام
      ازاینکه وقت گذاشته و مطالبم را خواندید سپاسگزارم
      از نوشته تان نیز متشکرم موفق و موید باشید.

  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
    • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
    • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
    • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
    • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
    • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



    جستجو
    مدیریت
    سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
    www.kargan.ir
    نیز در دسترس می باشد.
    مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

    روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

    تبلیغات
    HTML
    محبوب ترین مطالب
    بازدید از سایت