تقدیم به پروانههایی که پرکشیدند و هیچکس ردپایشان را ندید
سالها بود نگاه منتظرم لب پنجره نشسته بود و چشمم بر در. دری که چند سال پیش وقتی از آن بیرون میرفت گفت: «منتظر بمانید، برمیگردم.» ولی بعد از آن هیجوقت این در، این کوچه و این جاده لبخند تو را ندید و صدای پای تو را نشنید. قرار بود قبل از عید بیایی. قبل از اینکه سال تحویل شود و ساک خاکیات سین هفتم این هفتسین باشد. یادت هست؟ قرار بود بیایی تا مادر دوباره دور سرت بچرخد. تا دو باره کوچه بوی اسپند بگیرد و پدر غرور مردانهاش را زیر باران با اشک پنهان کند. تا دوباره مادر، در را باز کند و تو پشت در پنهان شوی و برای سادگیاش بخندی. درست مثل بچگیهایت دور حوض آبی حیاط چرخبزنی و با ماهی قرمزها بازی کنی. اما این بار نه از خندههایت خبری بود، نه از شوخیهایت و نه از ساک خاکیات که قرار بود سین هفتم این هفتسین باشد. این بار تو بودی چند پاره استخوان و یک پلاک، پلاکی که شبهای «جمعه» همسفر اشکهایت بود. حالا میفهمم چرا دیشب شانههای کوچه تنگ محله میلرزید و بید مجنون، مجنونتر از همیشه بود. خودت بگو! از این به بعد مادرت برای چه کسی اسپند دود کند؟ نیامدی و ما را با پشتی خمیده و غروری شکسته تنها گذاشتی. به مادرت چه بگویند وقتی میخواهد دور سرت بچرخد؟ چه بگویند وقتی صدایت میزند و جوابی نمیشنود؟ بگویند دست باد پائیزی برگ دیگری را از شاخه جدا کرد؟ اگر گفت: «برگ من سبز بود، اصلاً اگر گفت حالا که پائیز نیست چه؟» جواب اینهمه بیتابی مادرت را که میدهد؟
عقربههای ساعت لحظه به لحظه به تحویل سال، نزدیکتر میشوند. سبزه، سنبل، سیب، سیر، سماق، سنجد، سال دارد تحویل میشود ولی سفره هفتسین ما فقط شش سین دارد!
ساک خاکیات کجاست؟!
.
نویسنده: اسماء میرزایی
منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی
منوی اصلی
نویسندگان
- مدیر سایت (1788)
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
بازدید:2,510بار , ارسال شده در : 29ام مرداد, 1391; ساعت : 6:30 ق.ظ
تعداد نظرات : ۰
دسته : شعر و شاعری، گالری عمومی
مطالب مرتبط