نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

اولین تجربه!

من و موسی زاد تنها اجازه داشتیم تا دم خانه عبادی اینها یعنی شروع ورسر میان محله برویم! این آخرین حد مانورمان بود. حتی حق وارد شدن به باغ سمیعی را نداشتیم که بزرگتر ها یعنی نوشین و نازگل و سکینه و صغرا غفاری و باقی بچه های بزرگتر از ما آنجا درس می خواندند!
ما از دور نگاهشان می کردیم که کتابی در دست دارند و روسری شان را دور گردن گره زده اند و از مزایای بزرگ بودن کمال استفاده را می برند. راه می رفتند و درس می خواندند! من نه ساله بودم و محبوبه هشت ساله. یکروز همانطور که دست کوچک محبوبه را محکم در دست داشتم به او گفتم: “همچین چیز تحفه ای هم نیست. اون خیس و گوماری که من از اینجا می بینم پر از لنتی گوزگاست مگه نه؟”
محبوبه آب دهانش را قورت داد و گفت: “آره اما یه عالمه میسو خولی هم هست. حته اقلا (لااقل) به نوشین بگو برایمان یه کم میسو خولی بیاورد. ها؟؟؟ نظرت چیست؟”
گفتم:”میسو خولی ؟ مثه سگ ترشه. نمی شه خوردش…” اما خودم هم دلم می خواست با این وجود می دانستم خیر نوشین به ما نمی رسد!
یکروز در مدرسه یکی از همکلاسی های مسجد محله ای که درسش اتفاقا افتضاح بود و از همه مان هم بزرگتر بود شروع کرد از گردش های دسته جمعی شان در ورسر مسجد محله حرف زدن. من و محبوبه با بی اعتمادی به او نگاه می کردیم. بعد دیدیم چند تا از بچه های موجه هم با او همساز شده اند که آره ما عصرا می ریم دسته جمعی می گردیم!

یکی از روزها آخر خرداد ماه بود که مامان محبوبه با پدرش برای یک کار فوری به تهران رفته بود و محبوبه را لاجرم به عروس خانم دده سپرده بودند. خدا داده بود به روزمان!
صبح اولین روزی که با محبوبه از در خانه دده به مدرسه می رفتیم به محبوبه گفتم: “نظرت چیه امروز یه قرار بذاریم با فلانی و فلانی بریم ورسرشون گردش؟ میسو خولی هم می خوریم”.
محبوبه همانجا ایستاد!!! گفت: “آره! عجب فکری کردی! بیا همین امروز بریم”.
درد سرتان ندهم. عصر همان روز زود نهارمان را خوردیم و هر جور بود از دست دده در رفتیم. کمی پینی هم در یک تکه روزنامه ریختیم چون دوستان مسجد محله ای گفته بودند هر کس باید پینی اش را با خودش بیاورد – (پینی : نعنا سبز- درار)
وقتی به خانه دوستان مسجد محله ای رسیدیم دیدم آدرسی که میدهند انگار از سه راه ضیابر سر در می آورد! هنوز دست محبوبه محکم در دستم بود. نگاهی به او کردم که انگار هوا پس است. اما او انگار نه انگار! دل شیر داشت. گفت: فری!!! چه معطلی؟ را دکف ده!!!!!!!!!!!
و راه افتادیم. چشمتان روز بد نبیند. بعد از کلی راه پیمایی که انگار تمامی نداشت به سه راه ضیابر رسیدیم. بعد از یک سوراخی رفتیم توی باغی که یقین دارم باغ دوستمان نبود!
قبل از ورود گفتم:” اگر این باغ شماست پس چرا درش را بلد نیستی؟ اصلا در این باغ کجاست؟
یکی از مسجد محله ای ها گفت:” بیاه! دیدی؟؟؟ نگفتم اینا خلل اند! (اخلال گرند) این دوتا از همینجا برگردند راحت تریم”.
یکدفعه محبوبه دستش را از دستم کشید و گفت: “نه نه نه! اصلا! اینهمه راهو اومدیم حالا برگردیم؟؟؟ نع! ما هم میایم! فری ی ی ی ی ی ی!!! مرض داریوووو”!
هرچه ابروهایم را بالا دادم که احمق بیا برگردیم بی فایده بود. مگر حریفش بودم؟
از لای سیم خار دارها خزیدیم توی باغ.
ورسرشان اصلا شبیه ورسر ما نبود! تاریک – عمیق و بسیار ناآشنابود. آنقدر درختانش بلند بود که آسمان را نمی دیدی. یک ورسر مسقف و تمام ناشدنی و تاریک!
خوشبختانه حدود ده دوازده نفری بودیم. سعی می کردم خوشحال باشم که به گردش آمده ایم. دست محبوبه در دستم عرق کرده بود و مدام دستش را بیرون می کشید. در دست دیگرم بسته کوچک پینی در روزنامه مرطوب هر لحظه لهیده تر می شد.
کشیدمش یک گوشه گفتم:” یاغی گری کنی جلوی همینها یک کتک مفصل ازم می خوری. یالا بیا برگردیم…داری می بینی که از میسو خولی خبری نیست!” اما مگر حریفش می شدم؟
هیچ کدام از بچه ها مایل به بازگشت نبودند… چه درد سرتان دهم؟ بی آنکه رنگ میسوخولی مسجد محل را ببینیم از آن مهلکه بیرون خزیدیم اما دیگر نزدیک غروب شده بود. خشمگین – ناکام و ترسیده بسته مرطوب پینی را پرت کردم و گفتم: ” دلت خنک شد؟ بجمب بجمب الان توی خانه مان قبرمان را هم کنده اند!”
آنوقت بود که محبوبه خانم یادش آمد که چه در انتظارمان است!
به دوراهی بازار و جاده مرداب رسیدیم یعنی درست روبروی دبیرستان دخترانه آبکنار. محبوبه گفت : “بیا از سر بازار بریم. روشنه تره” گفتم: ” نه احمق ما دیگه بزرگ شدیم باید از این پشت برویم. خیال کردی برای بی خودی امروز بعد از ظهر از این پشت آوردمت؟!” دردم این بود که شاید دوستان رامین ما را ببینند و راپورتمان را بدهند!
راه جاده مرداب تا خانه انگار هزار سال طول کشید. هر چه تندتر راه می رفتیم انگار پاهایمان چوب خشک شده و هنوز راه زیادی در پیش داریم.
وقتی از دروازه آهنی پرسرو صدای خانه مان وارد شدیم دیدم یا حسین! چه می بینی! همه جمعند!
اولین صدا از نوشین بلند شد که: “اومدن ! اومدن !” عروس خانم دده روی اولین پله نشسته و صورت قشنگش “واعاش واعاش” می کرد(بسیار برافروخته بود)و تقریبا روبه غش کردن بود. مادرم هم دست کمی از او نداشت. مادر بزرگم از بس تلاش می کرد تا ترسناکترین قیافه را به خود بگیرد از شکل و شمایل افتاده بود. نوشین با قیافه بسیار مظفرانه به ما دو طعمه بدبخت نگاه می کرد. فرزین منتظر زمان مقتضی بود که مشتی حواله ام کند و خواهرش بمیرد رامین کرک بالای لبش را می جویدو چشمان مرطوبش برق می زد انگار آماده گریه بود از ترس! حتی خاله حیات خدا بیامرز و اکبر هم حاضر بودند!
یکدفعه صدای مادر بزرگم مثل صاعقه همه را از جا تکان داد.ساعتها بود که منتظر این لحظه بود تا فریادش را بلند کند! مه خاک بی شیمه زاک تربیت کنی سر! زناکی نارینو! مه منافی هزار خونو دیله مرا اشنا تا ها فاراسنه! مه خاک بی شیمه لاقته سر(لیاقته سر) و…
مادرم گردنش را کج کرد که:” موسلمان مه دیله بترکانی! چیو اخر!”
خاله حیات به نشانه تایید صددرصدی با لبهای غنچه کرده و به هم فشرده گفت:” دوروست گویه اورر زنavarar zan اشنا با تنبه tanbe کودن. باله باله اورر زن! حق با شومایو! اهووووووو!
اکبر گفت:” کوا! kua تا هاسا کن قبرسان اسا بین کوا!”
یکدفعه فریاد زدم: ” چیه؟؟؟ چی از جونمون می خاین؟ ما با هزار بدبختی تا اینجا رسیدیم. تازه من با هزار بدبختی از این مراقبت کرداااااااام!”
سعی کردم با بلندترین صدای ممکن فریاد بزنم تا فریادها و موعظه هایشان قطع شود.
محبوبه گفت: “خوب راس میگه دیگه!!! تقصیر اون نبوووود! این مسجد محله ای ها گولمون زدن!”
فرزین امان نداد و من نفهمیدم چطور اکبر مرا از دست او نجات داد.
بگذریم! محبوبه با اسکورت و تحت الحفظ با خانه دده خدابیامرز برده شد… آن شب میرزا قاسمی و پولو داشتیم. با ماهی شور و سیر و دوغ! لبم از اثر تنبیه ترک بدی برداشته بود ومیرزا قاسمی لبهایم را می سوزاند. مادرم به آرامی و در سکوت بشقابم را عوض کرد و برایم دوغ و پولوی گرم ریخت. آن شب رامین حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و تا چند روز با من سر سنگین بود. خوشبختانه موضوع از پدرم مخفی ماند…
پس از آن شب تا چند سال بعد به محض اینکه حتی وقتی مثل آدم اجازه می گرفتیم هم نوشین و فرزین یکصدا می گفتند:” شیمه سرایو ضیابر ببساااااااااا! نع! حق نارینو بیشین!

بعدها که بزرگتر شدم با سودابه مومنی نازنینم در همان سه راه ضیابر غروبهای خیلی سالم و دوست داشتنی داشتیم که شیرینی اش هنوز در خاطرم هست.

 

با احترام
فریده قربان نژاد آبکناری
منبع: سایت آبکنار ما

آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد

  • فرزاد هخامنشي گفته: ۱۸:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۵

    هاله ای از نور بر سیمای توست/اینچنین نوشین می برنای توست/با تو چشمانم به جنگل می برم/شوق چشمانم پی معنای توست/در میان جنگل چشمان تو/هر چه می بینم قد رعنای توست.بداهتی بود از خیره ماندن به تصویری زیبا.امیدوارم سالهای متمادی در کنار شوهر محترمتان، عاشقانه و عالمانه گذر عمر را به تماشا نشینید.

  • فریده قربان نژاد آبکناری گفته: ۱۶:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۶

    جناب آقای هخامنشی
    با سلام
    خوشحالم که از نوشته ام خوشتان آمد. عکس آنکه در تصویر می بینید برادرم فرزین است. فکر می کنم در این عکس آفتاب توی چشماشان افتاده اگر نه دل و چهره مهربانی دارند.
    در پناه خداوند باشید.

  • فریده قربان نژاد آبکناری گفته: ۱۶:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۶

    حضور مدیریت محترم

    با سلام و خسته نباشید. فکر می کنم “صفر دو گوشی” ام ووش مارش نامه تر بود. خوشحال می شوم اگر بفرمایید چرا میان دو نوشته این یکی را برای سایت تان انتخاب کرده.

    با ارادت تمام خدمت شما بزرگوار
    توضیح: vosh maarash : عزاداری همراه با مویه کردن!

    • مدیر سایت گفته: ۱۶:۲۱ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۶

      با سلام خدمت خانم قربان نژاد
      مطلبی را که عنوان کرده اید هنوز نخواندم این مطلب را اتفاقی مطالعه نمودم علاوه بر جالب بودن خاطره از طرز نگارشتان خوشم آمد(چون از کلمات آبکناری مخصوصا قسمتی را که با رنگ آبی مشخص نمودم استفاده کردید)

      یکدفعه محبوبه دستش را از دستم کشید و گفت: “نه نه نه! اصلا! اینهمه راهو اومدیم حالا برگردیم؟؟؟ نع! ما هم میایم! فری ی ی ی ی ی ی!!! مرض داریوووو”!

      بخاطر همین با اجازه خودتان اقدام به انتشار آن نمودم
      مطلبی را هم که عنوان نمودید با اجازه خودتان و مدیریت محترم سایت آبکنار ما بزودی منتشر خواهم نمود
      موفق و سربلند باشید

  • فرزاد هخامنشي گفته: ۱۶:۳۴ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۶

    سرکار خانم قربان نژاد سلام.چون شناختی نداشتم فکر کردم …… است.بله درست است،داداش تودار و باعاطفه ای دارید.علی ایحال شعری را که در وصف شما سروده بودم تحت عنوان پیشکش در وبلاکم منتشر ساختم.سعی کنید با نقد سروده،نواقص و اشکالات شعر را بر طرف سازید.متشکرم.

  • فریده قربان نژاد آبکناری گفته: ۱۷:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۲/۲۶

    مدیریت محترم
    پاسخ خوب شما را دریافت.
    موفق باشید

  • امیرپیام نجفی زاده گفته: ۱۴:۴۸ - ۱۳۹۲/۰۳/۱۱

    با سلام خدمت خانم قربان نژاد. خیلی خیلی با مزه و شیرین و صمیمی تعریف میکنید. طوری که آدم با خواندن خاطرات شما، خودش را در آن ماجرا یا اتفاق حس میکند. از این دست خاطرات برای همه ما بچه های تا حدی شیطان اتفاق افتاده، خصوصاًً دزدکی در باغ رفتن و خولی و والش خوردن.!!!! یادشان بخیر…بسیار لذت بردم و یک جاهایی هم خیلی شاد شدم خصوصاًً آنجا که مادر بزرگ داد زد: مه خاک بی شیمه زاک تربیت کنی سر! زناکی نارینو! موفق و پایدار باشید.

  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
    • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
    • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
    • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
    • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
    • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



    جستجو
    مدیریت
    سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
    www.kargan.ir
    نیز در دسترس می باشد.
    مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

    روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

    تبلیغات
    HTML
    محبوب ترین مطالب
    بازدید از سایت