نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

  عکس تزئینی میباشد

(برگرفته از داستان واقعی زندگی رخساره)

در راه باریکه که دو طرفش را انبوه درختان ،علفهاو بوته های تمشک پو شانده بود و به شالیزارهای وسیع می رسید آهسته قدم می زد ولای بوته ها دنبال تمشک میگشت .دامن بلندش به روی زمین کشیده می شد..
،هر قدمی که بر می داشت انبوه علفهای تر، زیر پایش له می شدند و عطر علف تازه به هوا پراکنده می شد . خسته از کار روزانه بود اما وقتی به این فکر میکرد که تا دقایقی دیگر عشقش را که از این راه باریکه می گذرد ،می بیند خستگی از تنش بیرون می رفت .مشتش پر بود از تمشکهای رسیده ،آب تمشک از لای انگشتانش به روی دامنش می چکید ،با دست دیگر همچنان تمشکهای تازه را از بوته جدا می کرد ،گهگاه آستین لباسش به خارهای بوته ها گیر میکرد و خاری هم به دستش فرو میرفت .آفتاب رو به غروب بود ،، به خانه برگردد ماد اورا به خاطر دیر آمدن سرزنش می کند کلی کار در خانه دارد .دوشیدن گاو ،شستن لباس، غذا پختن وغیره……
صدای پایی رشته افکارش را پاره کرد .روسری را روی سر مرتب کرد .کریم صدایش کرد رخساره ! رو برگرداند لپش گل انداخت ،صورت آفتاب سوخته کریم که خستگی از آن پیدا بود را دید و لباسهای خاکی و گولوشهای پر گل . رخساره به تته پته افتاد به زحمت سلام داد مشت پر از تمشک را جلو برد و تمشکها را توی مشت کریم ریخت .ّ آب تمشک روی دستش را با دامنش پاک کرد و کریم چه عاشقانه صورت زیبا و حرکات رخساره را زیر نظر داشت .گلی از بوته تمشک جدا کرد و روی موهای رخساره که ازجلوی روسری بیرون زده بود گذاشتو گفت:
تو برو من از اینجا رفتنت را نگاه میکنم و مواظب توام خوب نیست بیشتر ازا ین اینجا بمانی.
رخساره لبخندی تحویل کریم داد وبه سمت خانه دور شد.
مادر تا اورا دید شروع کرد به غرولند، اما رخساره چیزی از حرفهای مادر نمیشنید لبخند ریزی بر لبش و غرق افکار خودش بود .دوان دوان سمت طویله رفت تا به کارهای عقب مانده بپردازد .تنها دلخوشی او همین دیدارهای چند لحظه ای روزانه بود .افسوس که با رسیدن پائیز و تمام شدن کار کشاورزی این دیدارها هم محدود میشد .
و چه خوش بود روز های دیدن یار و عشق و عاشقی برا این دو دلداه.
آخر تابستان بود و رخساره مثل بقیه روزها منتظر کریم. چه سخت می گذشت دقایق انتظار .دلشوره عجیبی به جان رخساره افتاده بود مدام برگهای علفهاو درختا ی دورو برش را میکند و در دستش خرد می کرد .زیر پایش پر شد از برگهای خرد شده. کریم آمد ولی نه با لب خندان همیشگی .اولین جمله ای که به زبان راند این بود :
رخساره ازتو می خواهم یه چند وقتی صبوری کنی و منتظرم بمانی
چرا ؟ مگر کجا میخوای بروی .
می رم سربازی شاید یک ۲ سالی نتوانیم هم دیگر را ببینیم .منتظرم بمون رخساره، برگشتم میام خواستگاریت ..
اشک توی چشمهای رخساره ،در آستانه چکیدن بود رو برگردان تا کریم اشک او را نبیند .با
صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد گفت: منتظرت می مانم وخداحافظ.
راه خانه پیش گرفت با آن حال دیگر نمی توانست آنجا بماند . کریم صدایش را بلند کرد: ممنونم رخساره .برگشتم میام خواستگاریت .رخساره قدمهایش را تندتر کرد .کریم اینبار تقریبا فریاد کشید
دوستت دارم .
و رخساره دور شد
این آخرین دیدار دو دلداه بود. کریم به سربازی رفت و رخساره هر روز به یاد آن روزها از راه باریک عبور می کرد، هنوز بوته ها تمشک داشتند اما رخساره دیگرحتی یکبار هم دست برای چیدن تمشک دراز نکرد . زیر درخت پیر فلد (سپیدار) می نشست و رقص برگهای پاییزی را در باد که از شاخه جدا و بر روی زمین می ریختنند، تماشا می کرد.
رخساره جوان بود و زیبا .هر روز خواستگاری نبود که در خانه رخساره را نزند . مادر هر روز به جانش غر میزد … تا بلکه رخساره را به ازدواج با یکی از خواستگارها راضی کند…
و رسید آن روزی که رخساره از آن می ترسید . یک خواستگار سمج با یه مادر چرب زبان که هرروز می آمد خانه رخساره و شروع می کرد به تعریف و تمجید از پسرش .
رخساره با خودش فکر می کرد آخر این پسر چه چیز قابل توجهی دارد که مادرش اینقدر از او تعریف می کرد .رخساره اصلا از او خوشش نمی آمد .او گوشه گیر و از آدم به دور بود . اما مادر پسر این چیزها رو نسبت می داد به هجب و حیا و خجالتی بودن پسرش .پدر رخساره بی نهایت به این ازواج رضایت داشت . و بدون پرسیدن نطر رخساره بله را گفت و بساط عروسی خیلی زود علم شد…رضایت یا عدم رضایت رخساره برای هیچ کس مهم نبود .
خطبه عقد خوانده شد .مادر زیر گوش رخساره زمزمه کرد .زیر یک سقف باشیدبه هم علاقه مند میشوید و رخساره با یک دنیا غم ، که چنگ به دلش می زد بله را گفت و تن به بازی سرنوشتی داد که بازیگرش دیگران بودند نه او.
زندگی مشترکش را با مردی اغاز کرد که چون یخ سرد بود و هیچ محبتی به رخساره ابراز نمی کرد ..رخساره هر وقت دلش میگرفت به را باریکه عاشقیش پناه می برد و هر صدایی را صدای پای یار تصور میکرد ،دریغا که خیالی بیش نبود که حتی در خیال هم فکر کردن به کریم برای او که یک زن متاهل بود گناه بود . وافسوس که پناه بردن به این راه باریکه غصه های فراموش شده اش را نیز بر سرش آوار می کرد.
باز صدای …رخساره . … ! رخساره با تردید برگشت . قامت بلند و موهای تازه رسته کریم روی سرش و صورت مهربان کریم را دید . رخساره سرش را پایین افکند .اندامش شروع به لرزین کرد.
.کریم با صدایی که دیگر مهربان نبو د :.تو به قولت وفا نکردی رخساره . من را نابود کردی .اما من برایت آرزوی خوشبختی می کنم نه نابودی ..
رخساره نتوانست حتی یک کلمه بر زبان بیاورد ،فقط رفتن کریم را نظاره کرد، قلبش ذر سینه فشرده میشد .و افسوس که کریم نفهمید رخساره وقتی نابود شد که کریم رفت ، او غم نهفته در چشمان رخساره را هیچ وقت ندید…
رخساره چند روزی در بستر بیماری افتاد و او همیشه در روزهای سخت و بیماری تنها بود. شوهرش فقط و فقط با او زیر یک سقف زندگی می کرد و دیگر هیچ .
رخساره مادرش را زیر لب صدا کرد .مادر! زیر یک سقف زندگی کردن هیچ خاصیت به وجود آوردن عشق را برای ما نداشت .افسوس که عمرت کفاف نداد این را ببینی .
یک روزکه رخساره در حیاط خانه خوجهای رسید ه درخت را می چید و در دامنش جمع می کرد .مادر شوهر را با چهره ایی عبوس در حیاط خانه دید .
مادر شوهر را به داخل خانه تعارف کرد ، خوجهای چیده شده را شست و در دیس چید و با یک پیش دستی جلوی مادر شوهر گذاشت . مادر شوهر بی هیچ مقدمه شروع کرد و سیل حرفهای درشت را حواله رخساره کرد…
تو چه جور زنی هستی چند ساله شوهر کردی هنوز از بچه خبری نیست …زن بی عرضه تر ازتو سراغ ندارم و….رخساره اشک چشمش را با گوشه دستمال سترد .دندانهایش را به هم می فشرد تا نکند حرفی بزند که بعدها پشیمان شود ..
مادر شوهر تا می توانست حرف ،بار رخساره کرد و بعد با غضب از آنجا رفت …. حرف و حدیث مردم و سرکوفتهای مادر شوهر امان رخساره را بریده بود . رنگ و رویش زرد و هر روز پیر تر و پیر تر می شد .
۶ ، ۷ سال از ازدواجش می گذشت که مادر شوهر فوت کرد و اورا برای همیشه از سرکوفتهایش خلاص کرد . گهگاه کریم را با زن و بچه اش ،که برای دیدن پدر و مادرش می آمد، در محله شان می دید اما هر بار راه را کج می کرد تا با او روبه رو نشود .
دوست نداشت کریم او را ،که حالا بسیار بیشتر از سنش نشان می داد ببیند . تمام وقت خود را در خانه و اتاقهای تاریک آن سپری می کرد . حتی کارهای خانه را به زحمت انجام می داد .
۲۵ سال از زندگی رخساره همین گونه سپری شد . یک روز که به شدت بیمار بود برادر برای عیادت او آمد و حال وروز اسفبار او را دید و چون می دانست شوهر بی غیرت رخساره، هیچ وفت اورا پیش دکتر نمی برد خودش لباس بر تن خواهر کرد و اورا پیش پزشک برد .
دکتر یک چکاپ کلی برای او نوشت .جواب تمام آزمایشات تقریبا سلامت جسمی رخساره را نشان می داد، و بعد دکتر زنان یک معاینه زنانه از او به عمل آورد . برادر در اتاق انتظار با انگشتان دستش بازی می کرد و منتطر بود تا دکتر نتیجه را اعلام کند امیدوار بود بلاخره معلوم شود بیماری رخساره چیست .
دکتر آمد وروی صندلیش جابجا شد . .. گفتید خواهرتون شوهر دارد . اما ایشان باکره است. و چیزی که من فهمیدم بیماری ایشان فقط افسردگی شدید است . یکسری دارو برایش می نویسم .ولی ایشان احتیاج شدید به محبت و رسیدگی دارد .
حرفهای پزشک چون پتک بر سر برادر فرود آمد .باورش برایش سخت بود اینهمه سال تحمل تنهایی ،حرف مردم ، زخم زبان و از همه بدتر زندگی با آن آدم بی محبت مرد نما . و چقدر برادر، دلش به حال خواهرش سوخت .
و رخساره .. هیچ وقت دست محبت شوهر را بر سر و روی خود احساس نکرد ،هیچ وقت طعم عشق را از جانب شوهر نچشید …
هیچ کس نفهمید که برای رخساره ،تنها عشق بود که حقیقت داشت . .

تقدیم به دوستان (سمیه پورحسن)

عکس:  خانم پریسا میرنظامی

گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی

آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد

  • نادر وطنخواه تربه بر گفته: ۰۸:۱۰ - ۱۳۹۱/۰۹/۲۴

    بسیار زیبا بود . یک نثر روان و شیوا. موفق باشید.

  • فاطمه مومنی گفته: ۲۲:۱۵ - ۱۳۹۱/۰۹/۲۵

    داستان زیبایی نوشته ایدعالی بود موفق باشید.

  • محمود سیاوش گفته: ۰۸:۵۱ - ۱۳۹۱/۱۰/۱۳

    حضور مدیریت محترم سایت کرکان
    سلام
    خیلی زحمت کشیده اید ازتحقیقات درهمه زمینه ها ازخاطرات وداستانهایتان که واقعا لذت بخش است همه وهمه کارهایت که عالی هستند بسیارلذت بردم انشاالله که موفق باشید

  • زینب گفته: ۰۲:۵۲ - ۱۳۹۲/۱۰/۸

    سلام داستانتون عالی بود و خیلی غم انگیز واقعا اشکمو دراورد
    قلمتون هم فوق العاده اس موفق باشین

  • مصطفی گفته: ۱۰:۲۸ - ۱۴۰۰/۰۳/۲۵

    سلام. درودها دوستان عزیز. خیلی زحمت کشیدی. سایت خوبی دارید. مرسی که دیگر هموطنانمون رو با روستای زیبای کرکان و آداب و سنن آن آشنا می کنید.

  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
    • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
    • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
    • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
    • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
    • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



    جستجو
    مدیریت
    سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
    www.kargan.ir
    نیز در دسترس می باشد.
    مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

    روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

    تبلیغات
    HTML
    محبوب ترین مطالب
    بازدید از سایت