نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME
    بادلهره و دلواپسی رهسپار سرنوشتی نامعلوم بودیم که درصد بیشتر آن پنجه افکندن با دشمن بود.اتوبوس سیاهی شب را می شکافت و به پیش می رفت از گردنه های جاده خرم آباد به اندیمشک ،گردش های پیچ در پیچی که دلهره آدم را بیشتر می کرد ودر آسمان هم ستاره ها چشمک زنان […]
    درخانه را محکم می زد و اسمم را هم فریاد می زد و می گفت بدو بیا ماشین فیلم اومده ،زود باش بریم. جیپ آهو استیشن که روی باربندش وسایل فیلم را می گذاشتند و داخل حیاط مدرسه بزرگ وسط محل پارک می کرد و صفحه بزرگ سفیدی را که بزرگتر از تخته […]
انگشتانم را در هم قفل می کنم و به طرفین می کشم تا خستگی شان در برود ،خسته شدم از بس مشقهای تعطیلات نوروز را نوشتم ،آفتاب نوبهاری در حال غروب کردن است و گرمای نیمه جانش رخوتی خوش و دلهره آور را به جانم می ریزد. برنامه ریزی فکر نمی کنم جدیدا ابداع شده […]
  ساعتها به کندی می گذشتند،ای مدرسه لعنتی امروز که چهارشنبه سوری است باید تعطیل می کردند.برای بعدازظهر با بچه ها برنامه داشتیم. از ساعت ۴ عصر شروع کردیم به پیدا کردن یک چوب کلفت و بلند که سرش را با پارچه های کهنه می بستیم که با شروع مراسم به نفت آغشته می کردیم […]
سال۴۸ بود و من کلاس دوم ابتدائی.منزل عمه بزرگه ام که با جاری اش در یک حیاط ولنگ و باز با دو خانه مجزای کنارهم زندگی می کردند بودم . مادرم در حال بدنیا آوردن بچه چهارم بود. قسمت شرقی حیاط خانه عمه ام یک انباری بود که جوها(برنج با پوست) را در آن نگهداری […]
سال۵۱ بود،برف شدیدی باریده بود ،اصلا یادم نمیاد درآن روزها به خاطر برف مدارس را تعطیل کنند شاید باور کردنش سخت باشد که در شمال هم سالی که فکر میکنم اواخر دهه ۴۰ بود آنچنان برفی آمده باشد که ارتفاع حدودی آن ۱.۵ متر بوده باشد. در سال ۵۱ کلاس پنجم بودم و مدرسه ما […]
  راست شیکممونو گرفته بودیم و با سر رو به پائین و نگاههامون به زمین جلو می رفتیم. گفتم رضا مطمئنی اینجوری ممکنه پولی یا چیز با ارزشی پیدا کنیم ،رضا گفت شاید،چون مردم حواسشان نیست یهو دارندپول میشمرند از دستشان ممکنه افتاده باشه یا دست کنند جیبشان و پولها را یا چیز دیگری را […]
  ماه محرم ماهی بود که باعث جنب و جوش زیادی در روستایم می شدکه اوج آن مثل اغلب نقاط کشور در تاسوعا و عاشورا بود،آن دوران که راهنمائی و دبیرستان می رفتم روزهای تاسوعا تعطیل نبود. وقتی در حیاط مدرسه بودیم دسته سینه زنی و زنجیرزنی که از صبح تا حدودای ظهر به درب […]
  بعضی از روزها می دیدمش،یا توی میدان فردوسی یا خیابان ایرانشهر،هما ن محدوده پاتوقش بود و دلار خرید و فروش می کرد. شرکتی که کار می کردم در خیابان ایرانشهر بود و برای رفتن به خانه یا رفتن به شرکتهای مختلف جهت بازاریابی می آمدم میدان.یکی از روزها بالاخره چشم تو چشم شدیم ،در […]
زوزه و فریاد شغالها بلند بود،آخ جون فردا آفتابیه و پدر قول داده که اگر باران نبود برویم انزلی و برام کفش بخره. هر روز وقتی در مدرسه جلوی صف دانش آموزان میرم بالا تا دعای صبحگاهی را بخوانم نمی دونم چکار دارم می کنم کلمات حفظ شده را تند تند می خوانم تا زودتر […]
این لامصب با این موهای ژولی پولی اش چه مزه ای هستش،هر چی بود ته وارد شهرمان شده بودو کنجگاوی باعث میشد بونه زیر اون شکل و شمایلش چه خبره و مزه اش چه جوریه خلاصه توی اون سن و سال نوجوانی این جور چیزا برا آدم تازگی داشت. با خواهرم و مادربزرگم و دختر […]
    به یاد همه شهدا ی جنگ تحمیلی و همه آنهائی که روزی در یک کلاس بودیم وشهید شدند باران نم نم می بارید ،عاشق این جور باریدنش در روز و شدیدش در شب وقتی که روی شیروانی آهنگی گوش نواز را می سازد هستم. چند روزی بود عمه ام فوت کرده بود و من […]
ساکت .بابا لعنتی ها ساکت.صدای یکی از بچه ها برو باباتوکه نمی تونی مبصر باشی. ساکت باشین،اسمتونو روی تابلو می نویسم ها. از بیرون هم در کلاسو باز می کردند ویه چیزائی می گفتند.آقای سعیدی گفته هر هفته بایستی یک نفر از بچه ها مبصر باشد تا ببینم از بین شما ها در زمان مبصر […]
دلنوشته هائی برای آرامش مغازه دائی ام بزگ بود و یک سرش به بازار و سردیگرش به جاده می خورد .دو قسمت بود با یک انباری در میان این دو قسمت ،سمت بازار خواربارفروشی و سمت جاده داروخانه بود که اغلب با پسرهای دائی ام آنجا می نشستیم وبازی می کردیم.یکی از بازیها این بود […]
با یادی از فیلم هفت تیرهای چوبی ساخته شاپور قریب با علیرضا لب جاده بالاو پائین می رفتیم ،پدرهامون که پسرعمو بودند با دو فامیلی مختلف رفته بودند انزلی تلویزیون بخرند. کلافه شده بودم از نیامدنشان.دائی ام (پدرعلیرضا)داروخانه داشت و به همین خاطر با دکتر درمانگاه دکترامینیان و علیرضا با پسرش حامد دوست بود. خانه […]
ارسالی از : آقای  رحیم احمدجوی کپورچالی دلهره داشت،باران ریز دست بردار نبود و بچه ها در حیاط به دنبال همدیگر می دویدند .دیروز خانم معلم نیامده بود و خانم مدیر به جای او درس داده بود و مشقها را خط زده بود وباقی ساعت را هم بازی کرده بودند. دیروز محمد آمد در خانه و […]
ارسالی توسط: آقای رحیم احمدجوی کپورچالی این داستان تقدیم می گردد به روح پاک آقای شاهین مدیر و معلم دوران دبستانم در دهه ۵۰ کلاس پنج که بوم امه معلم ایتا دختر بو که سپاهی دانش بو و امه مدیر نام هم شاهین بو که امه هم محلی بو. ریاضیه اون امویه امرا درس دایه،وقتی کلاس شروع […]
«لش در نشاء» از افسانه های تاریخی مردم لشت نشاء است و شاید وجه تسمیه این شهر ریشه در همین باور افسانه ای داشته باشد. شهرلشت نشاء مرکز بخش لشت نشاء در ۳۰ کیلومتری شمال شرقی شهر رشت واقع شده است که از شمال به دریای خزر، از مشرق به رودخانه سفیدرود و شهرستان آستانه […]
  پادشاهی که بر یک کشور بزرگ پادشاهی می‌کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی‌دانست. روزی پادشاه در قصر قدم می‌زید. هنگامی که از آشپز‌خانه عبور می‌کرد، صدای ترانه‌ای را شنید. به دنبال صدا پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می […]
  ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به […]
  زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟ کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو […]
حکایت خواندنی از دانشجویان ایرانی مقیم آلمان در زمان احمدشاه  عموسبزی فروش به جای سرود ملی!!  داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای دکتر بابک رضایی (نویسنده این […]
  آن اوایل که تازه تلفن همراه توی ایران داشت جا باز می کرد اوج اوج تکنولوژی که گوشی همراه در اختیارش صاحبش می گذاشت گرفتن چند عکس تار و کوچولو بود که باید کلی چشماتو ریز می کردی تا بینی چی گرفته و چی نگرفته. اما همین امکان هم کلی ملت را سر ذوق […]
  حکایتی دیگر از از کتاب ” اسرار اللطیفه و الکسیله ”  لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که : روزی آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اندو در انتظار گرفتن […]
  یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر […]
  در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است […]
  مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی […]
یکی بود یکی نبود. یه خاله نرگس بود که مامای تمام دهات اطراف بود. یه سال آخرهای تابستون که همه بار و بندیل هاشون رو جمع کرده بودند تا از ییلاق به گیلان کوچ کنند خاله نرگس گفت من می خواهم امسال ییلاق بمونم. هرچی پسرها و دخترها و نوه هاش بهش گفتند زمستون ییلاق […]
  دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی […]
  اوایل شب بود. دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم. خدا خیر کسانی را بدهد که باعث وبانی این رسم و رسومهای آبکی شدند. آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل می کندن و […]
آرشیو مطالب
گالری تصاویر
جستجو
مدیریت
سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

تبلیغات
HTML
محبوب ترین مطالب
بازدید از سایت